بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

چند درس مهم

سلام با آرزوی خ.بی و خوشی واسه همه شما دوستان در ادامه مطلب سه درس کوتاه میزارم که واسه زندگی فکر کنم جالب باشه پس حتما بخونید در ادامه مطلب


First Lesson
پس از چند ماه در دانشکده پزشکی استاد تستی را به ما داد.
ازآنجاییکه دانش آموزخوبی بودم سریعاً به تمام سوالات پاسخ دادم به غیر از سوال آخر.سوال آخر این بود...
نام پیشخدمت آموزشگاه مان چه بود؟
پاسخ نامه را بلند کردم ولی به سوال آخر جواب ندادم.قبل از اینکه کلاس تمام شود دانش آموز دیگری درمورد سوال آخر پرسید که استاد سوال آخر باید حتما پاسخ داده شود؟
استادجواب داد البته .شما افراد زیادی را درزندگی تان می بینید .تمام آنها تا اندازه ای مهم هستند.
     شما باید به آنها توجه داشته باشید حتی       اگر یک لبخند ساده داشته باشند یا فقط      سلام کنند.                                       
   هرگز این درس را فراموش نکردم.... 
    سپس دنبال این رفتم که نام پیشخدمتمان   را بفهمم .نام اوماریانا بود.  

Second Lesson

دریک شب بارانی وطوفانی زنی غیرسفیدپوست کنارجاده ایستاده بود.
ماشین اش خراب شده بود وشدیداً به کمک نیازداشت.
اوبه رهگذران علامت می داد.
مردجوان سفیدپوستی بدون توجه به کشمکشهای نژادی که باعث جدایی امریکا در دهه 60 شده بود ایستاد تا به او کمک کند.
اوزن را به یک محل امنی برد ویک تعمیرکارماشین صدازد سپس برای او یک
تاکسی گرفت.به نظرمی رسید که زن خیلی عجله دارد.اما از اوتشکرکرد وآدرس اورا روی یک کاغذ نوشت.
پس از هفت روز ازآن جریان یک نفردرب خانه مرد رازد.
اوبا تعجب دید که پیکی است که بسته ای کوچک به اوداد.
یک تلویزین رنگی همراه با یک یادداشت ، که در آن زن ازاینکه اورا در آن شب کمک کرده بود تشکرکرده بود.
شما زمانی آمدید که باران مرا کاملاً خیس کرده بود.
از شما متشکرم از اینکه توانستم پیش شوهرم موقعی که در حال مرگ بود برسم
خداوندبه شما بابت کمکی که درحق من کردید برکت ونعمت بدهد.
ارادتمندشما
خانم کینگ کل“

Third Lesson

چند وقت پیش زمانی که بستنی خیلی گران نبود یک پسر ده ساله به یک کافی شاپ رفت موقعیکه پشت میز نشست از گارسون پرسید :قیمت بستنی گردویی چند است ؟اوگفت 50 سنت است .
پسرازجیبش پول درآورد وآنرا شمرد.
 سپس پرسید قیمت بستنی ساده چقدر است؟
آنجا افراد دیگری بودند که منتظربستنی بودند.گارسون در حالیکه کمی بداخلاق وبی حوصله بود با تندی گفت:
 سنت است.پسردوباره پولش را شمرد وگفت لطفاً یک بستنی ساده بدهید.
گارسون بستنی را همراه با صورت حساب برای او برد .پسر بستنی اش را خورد وپولش را به صندوق پرداخت کرد.
وقتی گارسون میزراتمیز می کردشروع به گریه کردن کرد.....در گوشه بشقاب 15 سنت بابت انعام برای او گذاشته بود.
پسر به جای بستنی گردویی ،بستنی ساده گرفت تا بتواند به او انعام دهد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد